ماجراي غريبه‌اي كه مي‌خواست تخريب‌چي شود
نوشته شده توسط : سرباز جنگ نرم

ماجراي غريبه‌اي كه مي‌خواست تخريب‌چي شود

هر چه او مي‌پرسيديم، ‌مي‌گفت « از من سؤال نكنيد چه كاره‌ام، من بچه تهرونم، از اونجا اومدم لشكر شما جنوبي‌ها، آموزش تخريب ببينم و توي عمليات به عنوان تخريب‌چي شركت كنم، شايد فيض شهادت نصيبم بشه».

سال 64 توي اردوگاه گردان تخريب لشكر المهدي(عج) نشسته بوديم كه سر و كله يك غريبه، توجه همه را جلب كرد؛ يك آدم بلند قد و خوش‌هيكل. مي‌گفت "بچه تهرونم؛ اومدم گردان تخريب آموزش خنثي‌سازي مين ببينم و توي عمليات به عنوان تخريب‌چي شركت كنم ".

به ظاهرش نمي‌خورد مبتدي باشد؛ ولي مثل من و الباقي بچه‌هاي آموزشي تو كلاس خنثي‌سازي مين‌هاي ضدنفر و ضدتانك و ديگر آموزه‌هاي تخريب شركت مي‌كرد. چيزي كه خيلي جالب بود مثل يك بچه خوب و حرف گوش‌ كن، هرچه برادر «جهان مهين» مربي تخريب دستور مي‌داد، موبه‌مو انجام مي‌داد و اطاعت مي‌كرد؛ حتي رده‌هاي پايين‌تر هم كه دستور سينه‌خيز و غلت و پامرغي مي‌دادند با تمام جديت اطاعت مي‌كرد و با عشق سينه‌خيز مي‌رفت و غلت مي‌زد.

يك شب به او گفتم "حاج حسين خيلي جدي گرفتي! ول كن بابا. چرا اينقدر سينه‌خيز و پامرغي مي‌ري؟ مثل ما زرنگ باش، از زير اينجور كارا در برو و بي‌خيال شو ". حسين مي‌گفت "نه برادر، اشتباه مي‌كني! اگه مي‌خواي خدا قبولت كنه و زودتر شهيد بشي، هرچه فرمانده ميگه انجام بده، از روي اخلاص هم سينه‌خيز برو و غلت بزن وگرنه خبري از شهادت نيست كه نيست ". من با خودم فكر مي‌كردم "اين ديگه كيه بابا! چرا اينقدر آتيشش تنده! و براي شهيد شدن عجله داره؟ "

... شب بعد كه توي سنگر دور هم نشسته بوديم، بنا گذاشتيم كه از خودمان بگوييم كه از كجا اعزام شديم؟ چكاره هستيم، چه مدت توي جبهه‌ايم و چه مسئوليت‌هايي تو عمليات داشتيم. همه گفتند تا نوبت به حسين رسيد. خيلي طفره مي‌رفت و به هيچ عنوان حاضر نبود اطلاعات بده كه چكاره است و توي چه عمليات‌هايي شركت كرده يا مسئوليتش چه بوده؟

مي‌گفت از من سؤال نكنيد چه‌كاره بودم؟ و چه كارهايي كردم، فقط مي‌گفت "من بچه تهرونم، از اونجا اومدم لشكر شما جنوبي‌ها آموزش تخريب ببينم و توي عمليات به عنوان تخريب‌چي شركت كنم شايد فيض شهادت نصيبم بشه ". خلاصه هيچ اطلاعاتي از خودش نمي‌داد؛ يك موقع آدم شك مي‌كرد نكند طرف جاسوس باشد و براي جمع‌آوري اطلاعات آمده گردان تخريب، اما نيمه‌شب كه مي‌شد از صداي هق‌هق گريه و ناله‌هاي سوزناك حسين و الهي العفو نمازشب اين غريبه، اين شك هم برطرف مي‌شد.

خلاصه همه مانده بوديم كه اين بابا كيه؟ چكاره است؟ آخر چرا از طرف لشكر حضرت رسول(ص) كه براي بچه‌هاي تهرانه براي جبهه اعزام نگرفته؟ چرا اينطوري غريب و تنها و مرموزه؟ همه‌‌اش هم مي‌گويد شهادت، شهادت! چه عجله‌اي براي پريدن داره، نمي‌دانم؟ بنده خدايي مي‌گفت "نكنه مي‌خواد بره اون طرف توي بهشت هم جاسوسي كنه؟ "

خلاصه همينطوري روزها شب مي‌شد و شب‌ها هم روز و ما سرگرم آموزش و مانور و غلت و پامرغي و سينه‌خيز، بعضي از شب‌ها هم كه گرفتار خشم شب مربيان مي‌شديم و مخصوصاً اين انفجارهاي شديد تي‌ان‌تي كه كنار خيمه‌هاي آموزشي مي‌زدند، خيلي وحشتناك بود. پدرصلواتي‌ها نيمه‌هاي شب كه ما گرم خواب بوديم، آهسته وارد چادر مي‌شدند و چراغ‌هاي فانوس رو هم خاموش مي‌كردند، بعد بغل گوشمان تيراندازي و انفجار و بدو بخيز و بلندشو.

دوره آموزشي داشت به پايانش نزديك مي‌شد كه يك روز صبح، چند تا جيپ فرماندهي و موتورسوار از قرارگاه خاتم‌الانبياء(ص) وارد اردوگاه تخريب شدند. يكي از آنها سرش را كرد توي سنگر و با لهجه داش‌مشتي تهروني گفت "برادر حسين كربلايي اينجاست؟ " من گفتم بله؛ دارد آموزش مي‌بيند! همان صدا خيلي محكمتر اما با طعنه گفت "بگو لو رفتي حسين!، فرماندهي قرارگاه، ما رو فرستاده دنبالت، گفته كت‌بسته برش دارين بيارينش!؛ توي قرارگاه هم همه دارن دنبالت مي‌گردن ". من هاج و واج مانده بودم! قرارگاه خاتم‌الانبيا(ص) مركز فرماندهي عمليات‌هاي بزرگ سپاه با حسين كربلايي ما چكار داره؟ تا بخودم بيام حسين‌ را سوار كردند و با خودشان بردند كه بردند!

تازه يادم افتاد كه حسين به من گفته بود "تو دعا كن من شهادت نصيبم بشه، منم مي‌برمت تهرون؛ هرجا بخواي مي‌گردونمت، از بهشت‌زهرا(س) تا پارك ارم " و من به او مي‌گفتم "خيلي كلكي؛ اگه تو شهيد بشي چطور مي‌خواي منو ببري تهرون بگردوني؟ "... اما حسين رفته بود و من رفيق شفيق آموزشي‌ام را از دست داده بودم.

چند مدت گذشت؛ خيلي دلتنگ حسين بودم؛ يك روز سر و كله‌اش با يك موتور خيلي گنده پيدا شد. آمد توي اردوگاه و شروع كردم سلام و احوالپرسي با بچه‌ها. من به او گفتم "بچه تهرون، چي شد يه‌باره دزديدن بردنت؟ نگفته بودي فرمانده تخريب قرارگاه هستي؟ " و آنجا بود كه حسين كربلايي همه‌چيز را براي‌مان تعريف كرد؛ گفت كه چقدر دلتنگ شهادت است و اينكه برادانش هم شهيد و مفقودالاثرند و دوستان صميمي‌اش همه شهيد شدند و تنها مانده و به خاطر همين هم فرماندهي تخريب قرارگاه را رها كرده و گمنامانه آمده بود گردان تخريب بچه‌هاي جنوب تا با غلبه بر هواي نفس در گمنامي و اخلاص بتواند قله شهادت را فتح كند و زودتر به مقام شهادت برسد.

نمي‌دانم شايد به خاطر همين عجله‌اش براي شهادت بود كه خدا و دوستان شهيدش، 25 سال او را معطل گذاشته بودند و با درد و زجر با گازهاي شيميايي دست و پنجه نرم كرد و بالاخره در مهرماه 1389 به آرزوي ديرينه‌اش رسيد و به ياران شهيدش پيوست.

جالب اينكه به احترام مقام پدر و مادرش وصيت كرد كه او را در زير پاي پدر و مادرش در قبرستان به خاك بسپارند تا هم به ما بياموزد كه به پدر و مادرهامان احترام بگذاريم و قدر آنها را بدانيم و هم تلافي خودش را سر دوستان شهيدش كه 25 سال او را معطل گذاشته بودند، دربياورد و درست لحظه‌اي كه شهدا منتظر به خاك‌سپاري پيكر مطهر دوست قديمي‌شان در كنار خود بودند، حسين جاخالي داد و حالا قبرش در كنار شهدا خاليست.

راوي: ناصر قاسمي همسنگرشهيد

 





:: بازدید از این مطلب : 209
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 4 آذر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: